سلام
امروز ميخوام يه صحنه اى رو تعريف كنم كه خيلى وقته با تمام جزيياتش تو ذهنم مونده...
فكر كنم چندماه پيش بود كه براى شام يكى از فاميلا دعوتمون كرده بود خونشون و مام رفتيم.
تو پذيراييشون نشسته بوديم و ميزبان داشت با پدرم سر يه موضوعى حرف ميزد و بحث ميكردن.
من همينجور داشتم درو ديوار و فرش و بقيه رو نگاه ميكردم كه يهو نگاهم به دستاى مامان افتاد. به انگشتراش. به اون انگشترى كه تا نگاش كردم برق زد... يه انگشتر طلا تو انگشت حلقه دست چپ مامانم.
ميدونين چه حسيه؟!
حس خــــــــــــــــــيلى قشنگى بود. خوشحال بودم. يجورايى حس امنيت داشتم.
همينجور زل زده بودم به انگشترش. زمان وايساده بود. فقط من بودمو بابامو مامانم با انگشترش كه ماهارو به هم وصل ميكرد. حس خوبى بود. حس اينكه من يه خانواده دارم. يه خانواده اى كه پدر و مادرم همديگرو دوست دارن و به باهم بودن افتخار ميكنن. مامانمم با انگشتر دست چپش به همه پز باهم بودنو ميداد.
(البته تو بقيه انگشتاشم انگشتر بود اما اين يكى مهمه ه ه ه )
چيزى كه ديدمو هيچوقت به مامانم نگفتم. چون دوست دارم بازم ببينم.
نظرات شما عزیزان:
mer30 ke be webe man sar mizanid vaghean khoshal misham va baes eftekharame ke webe mano ghabel midunin va vaght ba arzesh khudetuno baraye webe man mizarin batashakor az shoma@}; -@}; -@}; -
albate in ke ejaze nemikhad khoshal misham manam shomaro link mikunam